روژینا سلطانیروژینا سلطانی، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

وبلاگ شخصی روژینا سلطانی

من و دستان پرمهرت

تقدیمبه معلم عزیزم خانم میرزایی می آیی و عطر حضورت فضای کلاس را پرمی کند نگاهم که می کنی، تار و پود جانملبخند می زند دست هایت، ریشه های کنجکاوی ام رامحکم می کند صدای فرشته سانت، سایه غول های نادانیرا از کوچه های جانم می تاراند عزیزترین معلمم  بی نهایت دوستتدارم امیدوارم همیشه سلامت باشید و درکنارم باشید از همینجا بر دستانتان بوسه می زنم واز ته دل میگم: دوستون دارم ...
29 مهر 1392

تکرار جملات سخت

5 بار سریع بگو : سه دزد رفتن به بز دزدی ُ یه دزد یه بز دزدید ُ یه دزد دو بز دزدید 5 بار سریع بگو : افسر ارشد ارتش اتریش 7 بار بگو : شست ، سشوار کرد 3 بار بگو : سه سیر سرشیر سه شیشه شیر ! 5 بار سریع بگو : سه دزد رفتن به بز دزدی ُ یه دزد یه بز دزدید ُ یه دزد دو بز دزدید این جمله رو اگه 2 بار هم بتونی بگی هنر کردی ! : چه ژست زشتی 5 بار بگو : لای رولت رنده ی لیمو رفته 5 بار بگو : دستم در دبه بود دبه درش دستم بود ! ...
22 مهر 1392

ساعت خنده

بچه ها دیگه درس و مدرسه بسه بیاین یه ساعت بخندیم تا حالا توجه کردین هیچ قنادی قند نمیفروشه !؟ هیچ عطاری عطر نمیفروشه قهوه خونه هام همه چی دارن جز قهوه ! جدا چرا !؟ ************** بچه که بودم باورم نمیشد دو سوم بدن مارو آب تشکیل میده تا اینکه این کارتونهای ژاپنی رو دیدم. لامصبا گریه می کنن سیل میاد ************** امروز دست خط خودمو بردم دارو خونه … بهم دارو داد ! *********************** یعنی اینقدر که واسه “اینترنت شبانه رایگان ” شب زنده داری کردم اگه واسه نماز شب ، شب زنده داری میکردم الان یه...
22 مهر 1392

چه زود بزرگ شدی

تقدیم به عزیزتر از جانم، دختر گلم، به مناسبت رفتنش به کلاس اول روژینای من، ازهنگامی که در یک روز زرد پاییزی وجودت با وجودم پیوند خورد و پس از آن حرکت های کوچکت را در درونم احساس کردم، بزرگتر از آنچه که بودی یافتمت، نه مثل یک جنین تازه شکل گرفته و ناقص، که مثل یک انسان بالغ. عزیز من؛ نه ماه انتظار برای دیدنت سخت بود اما وقتی به دنیا آمدی همان چیزی بودی که تصورش را در ذهن می پروراندم. صورت کامل قشنگت نه مثل یک نوزاد زشت تازه به دنیا آمده، ورم کرده بود ونه چشم هایت به روی این دنیا بسته، بلکه نوزاد پرجنب وجوشی بودی با چشمانی باز و نگاهی کنجکاو و پر از جست و جو که برای اولین بار بروی صورتم می افتاد. می دانستم که تو بیقرار ت...
14 مهر 1392

روزهای خوش مدرسه

هنوز چند روز از شروع مدارس نگذشته که معلم مهربونم خانم میرزایی که تو همین چند روزه عاشقش شدم من رو مبصر کلاس کرد.خیلی خوشحالم که مبصر شدم. امروز با بچه های مدرسه رفتیم دیدن نمایش طنز شنگول و منگول و بچه سوم که خیلی زیبا بود. همه بچه ها از دیدن این تئاتر طنز لذت بردن. معلم عزیزم امروز به من جایزه هم داد که خیلی دوستش دارم یک انگشتر زیبا که همونجا دستم کردم و هنوز هم دستمه. با دیدن محبتای معلم عزیزم خانم میرزایی تصمیم گرفتم منم معلم بشم اونم معلم کلاس اول. راستی دیروز رفتم وبلاگ خانم میرزایی دیدم وبلاگ من رو لینک کرده خیلی خوشحال شدم. از اینکه اومده تو وبلاگ من و نظر داده هم بی نهایت خوشحال شدم. ...
10 مهر 1392

اولین روز مدرسه

بالاخره انتظارها به سر اومد و و اول مهر شد. من به همراه مامان عزیزم که معلمه به مدرسه رفتیم. روز جشن شکوفه ها کلاس بندی شده بودیم و من می دونستم کجا باید برم. خانم معلم ما - خانم میرزایی - یه خانم خیلی مهربونه که کلی ازش خوشم اومد . شب قبل لوازم التحریری که گفته بودن رو خریدیم و امروز تو مدرسه بهمون کتاب دادن. با دیدن کتابهام خیلی خوشحال شدم. فکر کردن به اینکه تا چند وقت دیگه می تونم اینهمه کتاب رو بخونم واسم هیجان انگیزه. امروز خانم معلممون بهمون سرمشق داد . باید همش بنویسیم: ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا  ا    چه کاریه آخه اینهمه ا نوشتن یه چند تا نکته که من تو همین یه روز مدرسه رفتن فهمی...
2 مهر 1392
1